درراه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلابه توافتاده مسیرم که بمیرم
یاچشم بدارازمن وازخویش برانم
یاتنگ دراغوش بگیرم که بمیرم...
درراه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلابه توافتاده مسیرم که بمیرم
یاچشم بدارازمن وازخویش برانم
یاتنگ دراغوش بگیرم که بمیرم...
دوست داشتم اشک بودم درون چشمانت متولد میشدم روی گونه هایت زندگی میکردم و زیر پایت میمردم تا بدانی چقدر دوستت دارم...
نبودنت را با ساعت شنی اندازه گرفته ام ، یک صحرا گذشته است ...!
در میان برگ ها ی دفتر
دوش به دوش باد با خاطراتی همسفربودم
مثل دفتر شعر دیگر نای تحمل اسمت را ندارم
دیوانه بازی های من در سردیعشق مرهم شد
دیوانگی هم عالمی دارد
که این راهم من ندارم...
در فکر بودم تا برایت چه بفرستم ! گل گفت مرا بفرست تا سنبل زیبایی او باشم . گفتم : نه ! چون او از هزاران گل مانند تو زیبا تر است ! خار گفت مرا بفرست تا خاری بر چشم دشمنان او باشم . گفتم : نه ! چون او آنقدر مهربان است که دشمنی ندارد ! قلبم گفت مرا بفرست تا برایش بگویم دوستت دارم . و سر انجام با یک دنیا شوق و اشتیاق قلبم را با یک دنیا عشق برایش فرستادم ...
در رویاهایت جایی برایم باز کن ، جایی که عشق را بشود مثل بازی های کودکی باور کرد،خسته شدم از بی جایی...!
خانمی از منزل خارج شد و در جلوی در حیاط با سه پیرمرد مواجه شد. زن گفت: شماها رانمیشناسم ولی باید گرسنه باشید لطفا به داخل بیایید و چیزی بخورید. پیرمردان پرسیدند: آیا شوهرتمنزل است؟ زن گفت: خیر، سركار است. آنها گفتند: ما نمیتوانیم داخل شویم. بعد از ظهر كه شوهر آن زن به خانه بازگشت همسرش تمام ماجرا را برایش تعریف كرد. مرد گفت: حالا برو به آنها بگو كه من درخانه هستم و آنها را دعوت كن. سپس زن آنها را به داخل خانه راهنمایی كرد ولی آنها گفتند: ما نمیتوانیمبا هم داخل شویم. زن علت را پرسید و یكی از آنها توضیح داد كه: اسم من ثروت است و به یكی دیگرازدوستانش اشاره كرد و گفت او موفقیت و دیگری عشق است. حالا برو و مسئله را با همسرت در میانبگذار و تصمیم بگیرید طالب كدامیك از ما هستید! زن ماجرا را برای شوهرش تعریف كرد. شوهر كهبسیار خوشحال شده بود با هیجان خاص گفت: بیا ثروت را دعوت كنیم و منزلمان را مملو از دارایینماییم. اما زن با او مخالفت كرد و گفت: عزیزم چرا موفقیت را نپذیریم! در این میان دخترشان كه تا اینلحظه شاهد گفت و گوی آنها بود گفت: بهتر نیست عشق را دعوت كنیم و منزلمان را سرشار از عشقكنیم؟ سپس شوهر به زن نگاه كرد و گفت: بیا به حرف دخترمان گوش دهیم، برو و عشق را به داخلدعوت كن، سپس زن نزد پیرمردان رفت و پرسید كدامیك از شما عشق هستید؟ لطفا داخل شوید ومهمان ما باشید. در این لحظه عشق برخاست و قدم زنان به طرف خانه راه افتاد. سپس آن دو نفر هم بلندشده و وی را همراهی كردند.
زن با تعجب به موفقیت و ثروت گفت: من فقط عشق را دعوت كردم! دراین بین عشق گفت: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت میكردید دو نفر از ما مجبور بودند تا بیرونمنتظر بمانند اما زمانی كه شما عشق را دعوت كردید، هر جا كه من بروم آنها نیز همراه من میآیند.هر كجا عشق باشد در آنجا ثروت و موفقیت نیز حضور دارد.